معنی مرکز مازندران

حل جدول

لغت نامه دهخدا

مازندران

مازندران.[زَ دَ] (اِخ) منطقه ٔ کوههای مرتفع، که قسمت عمده ٔ آن از سلسله ٔ جبال البرز واقع در امتداد ساحل جنوبی دریای خزر تشکیل می شود در خاور و شمال قومس، نزد جغرافی نویسان قدیم عرب بنام طبرستان معروف بود. ظاهراً از قرن هفتم، تقریباً مصادف با زمان فتنه ٔ مغول اسم طبرستان از استعمال افتاد و کلمه ٔ مازندران جای آن را گرفت و تاکنون هم «مازندران » بر این ایالت اطلاق می گردد. بسیاری اوقات اسم مازندران عمومیتی پیدا کرده بر ایالت مجاور یعنی گرگان نیز اطلاق شده است. یاقوت، اولین مورخی که اسم مازندران را ذکر کرده گوید نمی داند اسم مازندران از چه وقت استعمال شده و با اینکه او در کتابهای قدیم اثری از این اسم نیافته استعمال آن در آن زمان همه جا معمول بوده است. در حقیقت این دو اسم، یعنی طبرستان و مازندران مترادف و به یک معنی بوده اند اما در همان حال که اسم طبرستان بر تمام نواحی کوهستانی و اراضی پست ساحلی اطلاق می شد، کلمه ٔ مازندران بر منطقه ٔ اراضی پست ساحلی که از دلتای سفیدرود تا جنوب خاوری بحر خزر امتداد دارد اطلاق گردید و امروز دیگر اسم طبرستان استعمال نمی شود. (از سرزمینهای خلافت شرقی تألیف لسترنج ص 394). در قدیم ناحیه ٔ شمالی ایران که کناره های جنوبی دریای خزر تا گیلان را شامل می شد مازندران می گفتند. نام آن بارها در افسانه های قدیمی و در شاهنامه آمده است. بعدها به سبب مسکن قوم تپور، تپورستان و طبرستان خواندند. سلسله های علویان، زیاریان و دیلمیان از آنجا برخاستند. (از فرهنگ فارسی معین). مازندران از شمال به بحر خزر و از جنوب به رشته های مرکزی البرز و از مشرق به استرآباد و از مغرب به گیلان محدود است طول آن از مغرب به مشرق 320 و عرض آن 96 هزارگز است. جبال البرز در جنوب مازندران قوس عظیمی تشکیل می دهد که عرض آن 50 هزارگزاست و مانند سدی قسمت شمالی را از مرکز ایران جدا می کند و تمام رطوبت بحر خزر را در دامنه ٔ شمالی خود متوقف می کند و موجب بارندگی زیاد و رطوبت فراوانی می شود. از حیث ارتفاع و محصولات، مازندران را می توان به چهار ناحیه تقسیم کرد از این قرار: اول - قلل مرتفع کوهها که از چهار هزارمتر بالاتر و پوشیده از برف است و در تابستان در روی سنگهای آنها گلسنگهایی یافت می شود. دوم - از چهارهزار متر تا هزار متر مراتع وسیعی است که در موقع تابستان احشام طوائف چادرنشین در آنها می چرند. سوم - از حوالی هزار متر ناحیه ٔ جنگلها ودره های حاصلخیز شروع می شود و این قسمت دارای نواحی مختلف است. چهارم - ناحیه ٔ پست ساحلی که اغلب بسیار مرطوب و در بعضی نقاط مزارع برنج بر روی تپه های شنی ساحلی آنها بعضی قری و قصبات ایجاد شده است. آب و هوای مازندران بطور کلی معتدل ولی اغلب متغیر و دارای اختلافات شدید است، هرچند هوای آن مرطوب می باشد ولی اختلافات حرارت شب و روز تابستان زیاد است و بیشتر بادهای آن از طرف مغرب و مشرق می وزد. بادهای شمال شرقی غالباً سرد و در تابستان موجب صافی هوا و در زمستان موجب بارش برف است که گاهی باعث خرابی درختهای مرکبات می شود. مقدار باران سالیانه ٔ آن از 60 الی 70 سانتیمتر و حرارت متوسط تابستانی 26 الی 30 و در زمستان 10 الی 12 و گاهی به چند درجه زیر صفر می رسد و درختهای مرکبات را خراب می کند. مازندران رودهای متعدد دارد و همه از البرز سرچشمه می گیرند و وارد بحر خزر می شوند. جلگه ٔ مازندران عموماً از رسوباتی که این رودخانه ها در ساحل بحر خزر ایجاد کرده تشکیل شده است، امروزه هم رودخانه های متعددی که به طرف بحر خزر جاری است در موقع ذوب برف رسوبات را از کوه کنده ساحل را وسیعتر می کند. معروفترین این رودها عبارتند از: سه هزار، چالوس، هراز، رودبابل، تالار، تجن، نیکا، قره سو.
محصولات مهم مازندران از این قرار است: برنج، گندم و جو که در نقاط خشکتر بعمل می آید. پنبه، کنف، کتان و انواع مرکبات و درختان صنعتی در ناحیه ٔ جنگلها و محصولات حیوانی. زراعت مازندران با آبیاری انجام می گیرد و فقط زراعت دیمی آن در ییلاقات کجور و نور و چهار دانگه می باشد. یکی از منابع مهم ثروتی مازندران ماهی است که در اغلب رودها صید می شود. مهمترین عشایر مازندران از این قرار است: ایل عبدالملکی که اصلاً قشقایی و در ابتدای دوره ٔ قاجاریه به مازندران هجرت کرده اند و در زاغمر سکنی دارند، ایل عمرانلو در گلوگاه و طوایف گلباد بین اشرف (بهشهر) و بندرگز ساکنند. در اطراف آمل چهار طایفه ٔ مشاغی و لاریجانی و نوایی و نوری متوقفند. ایل خواجه وند که اصلاً از گروس آمده و در حوالی کجور مسکن گزیده اند. طوایف گریلی و نکا که کرد هستند، در اطراف رود نیکا اقامت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 281-284 و جغرافیای طبیعی کیهان ص 18 و 61-71). استان مازندران در حدود 47365 کیلومتر مربع مساحت دارد و بین 35 درجه و 47 دقیقه تا 38 درجه و 8 دقیقه عرض شمالی و 50 درجه و 16 دقیقه تا 56 درجه و 10 دقیقه طول شرقی از نصف النهار گرینویچ قرار گرفته است. از جانب شمال به دریای مازندران و کشور اتحاد جماهیر شوروی و از مشرق به استان خراسان و از جنوب به فرمانداری کل سمنان و استان مرکزی و از مغرب به استان گیلان محدود می باشد. استان مازندران در سرشماری آبان ماه 1345 دارای 1845270 تن جمعیت بود که از این عده 1841637 تن دارای محل سکونت ثابت و 3633 تن بقیه متحرک بوده اند یعنی محل سکونت ثابت نداشته اند. مطابق همین سرشماری تراکم جمعیت در این استان 39 نفر در کیلومتر مربع بوده است. از کل جمعیت استان مازندران 23/9 درصد شهرنشین و 76/1 درصد روستا نشین بوده اند. شهر ساری مرکز استان است و شهرستانها و بخشهای تابع آنها بقرار ذیل است: 1- ساری - حومه، دودانگه، چهاردانگه. 2-بهشهر - حومه، گلوگاه، یانه سر. 3- شاهی - حوم، سوادکوه. 4- شهسوار - حومه، رامسر. 5- نوشهر - حومه، چالوس، کلاردشت. 6- بابل - حومه، بابلسر، بندپی. 7- آمل - حومه، لاریجان 8- گرگان - حومه، علی آباد، کردکوی، بندرشاه. پهلوی دژ، گومیشان، بندرگز. 9- دشت گرگان (گنبدقابوس) - حومه، مراوه تپه، گوکلان (کلاله)، مینودشت، رامیان، داشبرون. 10- نور - حومه، چمستان، بلده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران و نشریه ٔ مرکز آمار ایران خردادماه 1347 ج 156):
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد.
فردوسی.
سوی گرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران.
فردوسی.
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گذار همانا برافکند.
خاقانی.
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده ست
چون بشکند نهال ستم یا برافکند.
خاقانی.
به مازندرانم ظفربایدی
که دیوانش را تن بتن کشتمی.
خاقانی.
و رجوع به طبرستان و تبرستان و جغرافیای سیاسی کیهان صص 281-284 و جغرافیای طبیعی کیهان ص 18 و 61 و 71 و سرزمینهای خلافت شرقی ص 394 و مازندران و استرآباد تألیف رابینو و مازندران تألیف عباس شایان شود.

مازندران. [زَ دَ] (اِخ) (دریای....) بحر خزر. بحر آبسکون. بحر جرجان. ارقانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به خزر در همین لغت نامه شود.


مرکز

مرکز. [م َ ک َ](ع اِ) میانه ٔ دائره.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). نقطه که میان دائره ٔ پرگار می باشد.(غیاث). نقطه ٔ پرگار.(مهذب الاسماء). دنگ. در اصل این لفظ صیغه ٔ اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطه ٔ دائره ٔ پرگار را بهمین جهت رکز گویند که آن جائی است که نوک پره ٔ پرگار را در آن فرو برده با پره ٔ دیگر دایره می کشند.(غیاث). || در اصطلاح مهندسان، نقطه ای است در وسط دایره یا کره بطوری که جمیع خطوطی که از آن نقطه بسمت محیط دایره یا کره خارج گردد برابر باشد.(از کشاف اصطلاحات الفنون). مقابل محیط. میان دائره یا کره. ج، مَراکز:
همی نام باید که ماند نه ننگ
برین مرکز ماه و پرگار تنگ.
فردوسی.
چون مرکز پرگار شد آن قطره ٔ باران
وان دایره ٔ آب بسان خط پرگار.
منوچهری.
مرکز نشود دایره آن دایره بنگر
صد دایره در دایره بنموده پدیدار.
منوچهری.
|| میان چیزی.(غیاث). قلب. دل:
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان.
خاقانی.
گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید.(سندبادنامه ص 2). جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد.(سندبادنامه ص 2).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ.
نظامی.
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش.
نظامی.
آن لگد کی دفع خار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.
مولوی.
- فلک خارج مرکز، فلک اوج. و از آنرو این فلک را خارج مرکز گویند که مرکز آن غیر مرکز زمین است و محیط بر زمین.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکز اتکاء، نقطه ٔ اتکاء. مرکز اتکال. پشت. پشتی بان. پشت و پناه. پشتی وان. هوادار.
- مرکز ارض، مرکز زمین.
- مرکز اغبر، مرکز غبرا. کنایه از زمین:
بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار
بنهاد مرا مادر برمرکز اغبر.
ناصرخسرو.
- مرکز خاک(خاکی)، زمین:
انباشت شاه معده ٔآب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب.
خاقانی.
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فروخواند آفرینش های افلاک.
نظامی.
- مرکز خورشید، کنایه از آسمان چهارم.(برهان)(آنندراج):
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل از این دایره ٔ لاجورد.
نظامی.
- || کنایه از دنیا.(برهان)(آنندراج).
- مرکز شدن، نقطه ٔ اتکاء و قلب و نقطه ٔ استثنائی چیزی قرار گرفتن:
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
ناصرخسرو.
- مرکز ضوء، در اصطلاح فیزیک، در عدسیها محل تقاطع محور اصلی با محورهای فرعی است.
- مرکز غبرا، مرکز اغبر. کنایه از زمین:
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا.
مسعودسعد.
- مرکز کارزار، میدان جنگ:
به کردار آتش به نیزه سوار
همی گشت بر مرکز کارزار.
فردوسی.
که هومان به پیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار.
فردوسی.
- مرکز مثلث، کنایه از زمین، به اعتبار ابعاد ثلاثه که طول و عرض و عمق دارد.(غیاث):
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.
خاقانی.
|| جای باش مردم.(منتهی الارب). جایگاه.(مهذب الاسماء). موضع و محل شخص، أخل ّ فلان بمرکز؛ موضع خود را ترک کرد.(از اقرب الموارد):
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم.
فردوسی.
هر زمان از هاتفی آواز می آید ترا
کاندرین مرکز دل خرم نخواهی یافتن.
خاقانی.
فلک به دایگی دین او در این مرکز
زنی است بر سرگهواره ای بمانده دوتا.
خاقانی.
چار پای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن.
خاقانی.
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل. سعدی(گلستان).
گر پای بدر می نهم از مرکز شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده.
سعدی.
- مرکز چرخ، کنایه از زمین.(غیاث)(آنندراج).
- مرکز خاک و زمین یا وسط کره ٔ ارض.(غیاث)(آنندراج).
- امثال:
حق به مرکز قرار گرفت.(امثال و حکم دهخدا).
|| جائی که لشکر را قیام لازم باشد.(منتهی الارب). جایی که به سپاهیان امر شود در آنجا باشند.(از اقرب الموارد). لشکرگاه. معسکر. اردو. || مرکزوالی، محل اقامت او.(لغت مولده است).(از اقرب الموارد). مقر حکومت. حکومتی. || محل استاده کردن چیزی.(غیاث). || در اصطلاح املاء، دندانه در کتابت. هر یک از دندانه های کلمه که نشان حرفی باشد. خمیدگیها که برای باء و پی و تاء و یاء و امثال آن وضع کنند و با نقطه های یگانه و دوگانه و سه گانه ٔ تحتانی و فوقانی از یکدیگر متمایز سازند. چون مرکز ب «بد» و «سبد» و مرکز ن «تند» و «نیک »(یادداشت مرحوم دهخدا).

فارسی به عربی

مرکز

تدخل، ترکیز، قلب، محطه، محور، مرکز، مقعد، إدارَه

عربی به فارسی

مرکز

مرکز , میان , وسط ونقطه مرکزی , درمرکز قرار گرفتن , تمرکز یافتن , متمرکز کردن , تمرکز دادن , تغلیظ

شدید , تشدیدی , پرقوت , متمرکز , مشتاقانه , تند , مفرط

فرهنگ عمید

مرکز

میان دایره، نقطۀ وسط دایره،
محل اقامت شخص یا حاکم و والی، پایگاه،
محل، مکان،
[قدیمی، مجاز] دنیا، جهان،
* مرکز ثقل: (فیزیک)
گرانیگاه،
جایگاه اصلی چیزی،

فرهنگ معین

مرکز

میان، وسط، میان دایره، نقطه وسط دایره، جمع مراکز، محل اصلی و فراوانی چیزی، محل، مقام، پایتخت. [خوانش: (مَ کَ) [ع.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

مرکز

بین، میان، میانه، وسط، پایگاه، جایگاه، قرارگاه، محفل، محور، کانون، قلب

فارسی به ایتالیایی

مرکز

centro

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مرکز

کانون، کیان، میا نگاه، نافه، ونسار، وندسار

معادل ابجد

مرکز مازندران

620

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری